چنین گفت زرتشت را شهریار
بگو تا چه چیزست این هر چهار
که تا ما بدان با تو پیمان کنیم
بمهری که هرگز ورا نشکنیم
زراتشت گفتا بگویم بشاه
یکایک ببالین اسپ سیاه
پس آنگه سوی پایگاه آمدند
همه لشکر آنجایگاه آمدند
زراتشت چو اسب را بنگرید
عجب ماند و لب را بدندان گزید
بگشاسب گفت ای شه هوشیار
ازین چار حاجت یک گوش دار
چو فرمود گفتن زراتشت گفت
که اول حقیقت کن اندر نهفت
که من بی شک و شبهه پیغمبرم
فرستادۀ ایزد داورم
جز آنم که بستند صورت مرا
ازان صورت آمد فتورت مرا
اگر راست باشد دلت با زبان
بر آید مراد تو دریک زمان
و گر با زبان دل مخالف بود
همه رنج ما جمله ضایع شود
شهنشاه پذیرفت و اقرار داد
که هرگز نپیچم سر از دین و داد
بدین حجت از تو قناعت کنم
بفرمانت بر کار و طاعت کنم