منت ایزد را که بنمود از فلک دیگر هلال
دیده ما دید عین عید را بر سر هلال
مردم چشمم ز مژگان دراز انگشت وار
مینماید از نشاط اکنون بیکدیگر هلال
تا بر آید بر فلک قندیل ماه بدر باز
حلقه زرین نمود از گنبد اخضر هلال
چون قضا می بست آیین نوعروس عیدرا
یار زر کرد در دستش پی زیور هلال
از شفق خونش بر او افتاد چرخ سرنگون
وز برای دفع خونش میزند نشتر هلال
مردمان را خواست پر روید از شادی آن
چونکه سیمرغ فلک بنمود از شهپر هلال
ساغر اندر کشتی می زد فلک تا پر کند
می نماید از شفق زانروز لب ساغر هلال
شیشه زر میکند ایینه اسکندری
می نهد از نو دگر آیین اسکندر هلال
نو مسلمانیست پنداری مه نو کز شفق
خلعت قاضی اسلامش بود در بر هلال
شاه ملا آن سپهر دین که گاه لطف او
از کواکب دامن خود کرده پرگوهر هلال
آن بلند اختر که بهر سیرش از روی شرف
مینهد بر توسن افلاک زین زر هلال
منشی گردون نشان حکم او انشا چو کرد
همچو نون بنهاد بر پای نشانش سر هلال
گشت شاه ملک دین و بر سرش از روی قدر
تا بسازد ماه چتری میدهد چنبر هلال
اب فلک قدر آفتابی زان ز لطف و قهر تو
گه هلال آمد مه و گاهی مه انور هلال
قامتش چون خادمان خم شد بخان همتت
بسکه زرین کاسه ها برهم کشد اختر هال
گرچه بنمود از ضعیفی استخوان پهلویش
چار پهلو میشود از نعمتت دیگر هلال
از برای گردن اسبت بدفع چشم زخم
ناخن شیر از شفق میکرد اندرز هلال
میل نخجیرت اگر باشد پی طوق شکست
عقد زنجیر ثریا بسته گردد بر هلال
هر شبی از مرگ بد خواهت چو طوق فاخته
می نشاند چرخ تا گردن بخاکستر هلال
تا ببزمت عطر سوزند از کواکب هر شبی
شد شفق از گرم مهری آتش مجمر هلال
کامکارا، این غزل بشنو ز بس کز فکر او
سر بخود بردم فرو گشت این تن لاغر هلال
طاق ابروی تو ایمه دیده است از گوشه یی
زان همی اید ببام آسمان دیگر هلال
همچو ابرویت که شد ماه ترا در خور هلال
کم کشد بر برگ گل از مشک صورتگر هلال
نیست بی دشنام تو ما را از آن ابرو گذر
بی دعایی نگذرد هرکس که بیند در هلال
گر بخون افتاده بینی قامت خم گشته ام
دور نبود کز شفق پیدا شود در خور هلال
گفت اهلی وصف ابرویت چنان کن چرخ پیر
موی او از رشک این معنی است بر پیکر هلال
کامکارا از تو گر دارم امیدی دور نیست
زانکه میگردد مه تابان ز فیض خود هلال
تا بود خورشید شمع مجلس روشندلان
تا نهد زرین قدح بر طاق این منظر هلال
دولت جاه تو خواهد بود روز افزون مدام
کاین زمانت ماه بختست ای هنر پرور هلال