منم آنکس که شادی را سر و کاری نمی بینم
به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی بینم
درختی طرفه شد عالم که من چندانکه می جویم
بجز اندوه و اندیشه برو باری نمی بینم
جوانی گلستان خرم و تازه است و من هرگز
گلی زین گلستان تازه بی خاری نمی بینم
درین دوران دل خرم بدان آوازه می ماند
کزو جز نام و آوازه من آثاری نمی بینم
دلی آزاد وقتی خوش نه روزی بلکه یک ساعت
به عالم گر کسی دیدست من باری نمی بینم
کدامین روز کزد گردون سیه میغی نمی خیزد؟
کدامین شب که ایام آزاری نمی بینم؟
زاسباب طرب در طبع جز وحشت نمی یابم
ز انواع فرح بر دل بجز باری نمی بینم
فلک از پار تا امسال با من تند شد زآنسان
کزو هر لحظه جز رنجی و آزاری نمی بینم
چه سود ار کار من هر روز بالا بیشتر گیرد؟
چو من خود را به وقت عیش بر کاری نمی بینم
عزیزان رفته اند از چشم و غمشان مانده اندر دل
به غم خوردن ز خود بهتر سزاواری نمی بینم
نگهدارم درین حالت مگر هم لطف حق گردد؟
که من بهتر ز لطف حق نگهداری نمی بینم