عمری، علم عشق، برافراشته ام من،
زین راه، بسی مانعه برداشته ام من.
جان برده ام از چشم سیاه تو به میدان،
الحق، هنر شیر ژیان داشته ام من.
تا دیده امت، ریخته ام اشک ز شادی،
دامان تو را از گهر انباشته ام من.
شیرین دهنم از ثمر وصل، کز اول
در مزرع دل تخم وفا کاشته ام من.
تا در سر من فکر کسی جز تو نیاید،
دل در گذر باصره بگماشته ام من.
گفتی که: اگر یار نباشد چه کنی تو؟
زان چیز چه پرسی که نه انگاشته ام من.
سر دادن و سر داشتن و شکوه نکردن،
ارثی ست مقدس، که نگه داشته ام من.
با یار یکی بودن و از خویش گذشتن،
زان قاعده هائیست که بگذاشته ام من.
از عشق سخن می رود و من زنم اینجا،
لاف از هنر خویش، چه پنداشته ام من؟
مسکو، ۱۹۳۷