ظهیری سمرقندی
سندباد نامه | ظهیری
بخش ۴۶ - داستان کودک دوساله
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شاهزاده گفت: در روزگار ماضی، مردی لشکری بر زنی شهری عاشق بود و در مودت و محبت او بیان و برهان می نمود. روزی معشوق نزد او پیغام فرستاد: بیا ای راحت جانم که تا جان بر تو افشانم زمانی با تو بنشینم ز دل این جوشن بنشانم لشکری چون پیام و سلام معشوق بشنید، آن را از مواهب ایام و نفایس ذخایر روزگار شمرد و گفت: من که باشم که تمنای وصال تو کنم؟ یاکیم تا که حدیث لب و خال تو کنم کس به درگاه خیال تو نمی یابد راه من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم در وقت، تحفه ای که لایق معشوق یکدل و محبوب یکتا بود، راست کرد و روی به وثاق او آورد. چون به مقر و مطلب رسید و جمال او بدید، ساعتی غم و شادی گفتند. لشکری خلوتی خواست. زن در خانه طفلی دو ساله داشت بغایت فهیم و حاذق و زیرک و داهی. زن گفت: لحظه ای توقف کن تا خوردنی سازم و این طفل را بدان مشغول کنم تا بر اسرار ما وقوفی نیابد. مرد گفت: تا تو خوردنی سازی مدت گیرد و نباید که از چشم بد روزگار، به ما آسیبی رسد که این فرصت، فایت شود و این غنیمت هزیمت گردد و نیز عمر در منزل رحلت است و هر ساعت که می رود آن را عوض و بدل ممکن نیست، خاصه ساعات وصل که تمر مر الحساب و تسیر سیر الشهاب. ان اللیالی لم تحسن الی احد الا اساءت الیه بعد احسان باده خواه و بوسه ده، سستی مکن روزگار از کیسه ما می رود پاره ای نان در دست او نه تا بدان مشغول شود. زن گفت: تو از شهامت و کیاست و دوربینی و فراست او خبر نداری و از حجت گویی و بهانه جویی او آگاه نه ای. ان القدی یوذی العیون قلیله و لربما جرح البعوض الفیلا از خوی بدش چنان همی ترسم کز وی دل من بر هجر خرسندت مرد گفت: اگر چنین است تو بهتر دانی. آنچه از قضیت صواب و موجب استصواب لازم آید، تقدیم می کن که «الامهات اعلم بابنائها» تا بر ما خرده نگیرد و غرامتی لازم نکند. زن دیگ بر نهاد و از بهر او گرنج پخت و چون تمام شد، پاره ای در غضاره ای کرد و پیش کودک نهاد. کودک گفت: این اندکست، بیشتر خواهم. قدری دیگر بدو داد. دیگر بار الحاح کرد که این مقدار حقیر است، مرا کفایت نبود و ازو اشباعی حاصل نیاید. پاره ای دیگر بداد. هم بسنده نمی کرد و می خروشید که زیادت می خواهم. چون گرنج تمام شد، گفت: شکر و روغن خواهم. زن شکر و روغن بیاورد. کودک هم بر آن منوال اعادت و مراجعت می نمود تا لشکری از حرص و شره و فضولی کودک ملول شد، گفت: ای بدخوی بی خرد، آخر چند مکاس کنی و زیادت طلبی؟ آنچه تو داری از طعام، سه مرد را تمام بود. کودک جواب داد که بی خرد و بدخوی و بی ادب توئی نه من و اگر تو علم و عقل داری، بدانی که این شغل که تو در پیش گرفته ای و قاعده این کار که تو نهاده ای، بنایی است «علی شفا جرف هار او علی شفا حفره من النار». بدین جهان مستوجب مذمت مردمانی و بدان عالم مستحق عقوبت یزدان و بدین خوی که تو داری و این تخم که تو می کاری، هر ساعت آسمان بر تو می خندد و روزگار بر تو می گرید و زبان زمان با تو می گوید: یا خادم الجسم کم تسعی بخدمته اتطلب الربح فیما فیه خسران عمر در جهل و غفلت می گذاری و روزگار در حماقت و ضلالت به سر می بری و هر چه زودتر ریع و نزل این کشت برداری و بدانی که: سوف تری اذا انجلی الغبار افرس تحتک ام جمار باز من اگر در گرنج خواستن الحاح کردم، گرنج زیادت یافتم و شکر و روغن بیشتر گرفتم و از گریستن، رطوبات زجاجی و ملحی به حکم قوت غریزی منحل و مضمحل شد. دماغ صافی و چشم روشن گشت و تا درین بودم، گرنج بیاسود و شکر و روغن بر وی کردم تا معتدل مزاج شد و سریع الهضم گشت و اجزای شکم به حکم لطافت اجزای غذا لطیف گردانیدم تا حواس را صافی و دماغ را قوی کند. نتایج بدخویی من این بود، باز نتایج و ثمرات اندیشه تو ضعف حاسه بصر است و نقصان جوهر دماغ و استیلای برودت و یبوست و تلاشی قوت و فتور اجزا و سستی اعصاب و اعضا و کوتاهی عمر و مذمت مردمان درین جهان و عقوبت و سخط یزدان در آن جهان و ذخیره عواقب وخیم و عذاب الیم. اکنون بدخوی و نادان تویی یا من؟ مرد لشکری حاذق و زیرک بود، چون این مقالات معقول و دلالات مشروع بشنید، عجب داشت و گفت: احلما نری ام زمانا جدیدا ام الخلق فی شخص حی اعیدا و بدانست که حق در جانب کودک راجح است و او در وزر و وبال و خزی و نکال بر خود گشوده است و بدین گناه ملوم و معاقب و مذموم و مخاطب است. بر پای خاست و از کودک عذرها خواست و با خود نذر کرد که بر امثال این گناه دیگر اقدام ننماید و خود را در وبال آجل و نکال عاجل نیفکند و به امثال این حال، رجوع نکند. پس گفت: ای کودک، مرا معذور دار و بدین دلیری که نمودم در گذار، چه من گمان بردم که به خانه دوست و معشوق آمده ام و ندانستم که به خانه بقراط و سقراط حکیم رفته ام تا چندین عواید و فواید اقتباس نمایم و چندین منافع و مناجح استفادت کنم و زن را گفت: ترا بدین کودک حکیم طبع بخشیدم و از خانه بیرون رفت و سر خویش گرفت. شاه فرمود که داستان کودک پنج ساله چگونه است؟ بگوی ظهیری سمرقندی