رضاقلی هدایت
روضه دوم | در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۵ - حسن غزنوی قُدِّسَ سِرُّه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
وهُوَ سید اشرف الدین حسن بن ناصر. از اعاظم سادات غزنین. از اهل ریاضت و فضیلت ممتاز و به تشریف حکمت و معرفت سرافراز. زبدهٔ فضلا و قدوهٔ عرفا. هادیِ اهل سلوک و قبلهٔ میر و ملوک. نیکو صفات، حمیده اخلاق و در زهد وورع یگانهٔ آفاق. چون طالبان و قابلان زمان خود را به مقامات بلند و قرب محبوب حقیقی ارجمند و واصل می ساخت و در هدایت اهل غوایت رایت اشتهار برافراخت. روزی هفتاد هزار نفر در پای منبر وی جمع بودند که اکثر به شرف ارادت اختصاص داشتند. سلطان بهرام شاه غزنوی از کثرت مریدین سید خوفناک شد. دو شمشیر و یک غلاف به پیش وی فرستاد. یعنی جای دو سلطان در یک شهر ممتنع است. سید مطلب را دریافت و روانهٔ حجاز گردید و در مشرف شدن به زیارت حضرت سید کائنات و اشرف موجودات قصیدهٔ غرایی ساخته و در شرف روضهٔ متبرکه قصیده را به آواز بلند خوانده و از خدمت حضرت، صله و خلعت خواسته. ناگهان جامهٔ خلعتی پیش او گذاشته شد. برداشته و بر سر گذاشته و بعد از زیارت بیرون آمده. سلاطین عصر او را در محفّهٔ طلا می نشانیده اند. چنانچه با محفّهٔ طلا به بغداد آمده و پادشاه بغداد نیز با محفّهٔ طلا به استقبال او شتافته و صحبت او را دریافته و از آنجا به خراسان آمده، در سنهٔ ۵۳۵ در جوین اسفراین به جوار رحمت حق پیوسته، رَحمةُ اللّهِ عَلَیهِ رَحْمَةً واسِعَةً و از آن جناب است: مِنْغزلیّاته و رباعیّاته آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید آنچ از خدای خواسته بودم به من رسید دل رفته بود و جان شده منت خدای را کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید من کیستم که صافی وصلت طمع کنم اینم نه بس که دردی دردت به من رسید بر آسمان و زمین همچو صبح و گل هرگز که خنده زد که نه در حال خنده جامه درید دل را به دمی شاد نمی یارم کرد از قید غم آزاد نمی یارم کرد دارم سخن و یاد نمی یارم کرد فریاد که فریاد نمی یارم کرد و له ایضاً مِن رباعیّاته کی بو که قدم از این جهان برگیرم چون عیسی راهِ آسمان برگیرم این دست دل از دامنِ تن باز کشم این بارِتن از گردنِ جان برگیرم تا کی ز جهان پرگزند اندیشی تا چند ز جان مستمند اندیشی آنچه از تو توان ستد همین کالبد است یک مزبله گو مباش چند اندیشی ایضاً مِن رباعیّاته زان جا که نداشت هیچ سودم تو بهی زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی زان دیده که نقش تو نمودم تو بهی دیدم همه را و آزمودم تو بهی رضاقلی هدایت