جلال عضد یزدی
غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰: از آن ساعت که افتادم جدا از صحبت یاران
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
از آن ساعت که افتادم جدا از صحبت یاران همی بارم همه روزه سرشک از دیده چون باران تنم جمله جهان گردید و جان در خدمت جانان قدم ملک زمین پیمود و دل در صحبت یاران همی خواهم که در کویش وطن سازم همه عمری ولی چتوان چو جنّت نیست مأوای گنهکاران بِهل تا بر سر کویش به سختی می دهم جانی مگر روزی گذار آرد به بالین دل افگاران اگر زاهد نداند ذوق جام باده معذور است که ذوق جرعه مستی نمی دانند هشیاران خوشا اوقات آن شوریده مست خراباتی که هم پهلوی رندان است و هم زانوی خمّاران الا ای باد نوروزی! گذر کن بر سر زلفش به قید او ببین تا چیست احوال گرفتاران تو بی دردی و معذوری اگر بر من نبخشایی هر آن کاو نیستش دردی چه داند حال بیماران دماغم جز به بوی زلف مشکینت نمی شورد وگرنه مشک بسیار است در بازار عطّاران تو گر مانند بخت عاشقانِ خسته در خوابی رقیبت آگه است آخر از آب چشم بیداران به عیّاری جلالا تا گرفتی زلف عیّارش کنون نام تو نقشی گشت بر بازوی عیّاران جلال عضد یزدی