جلال عضد یزدی
غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵: تو آفتاب بلندی و من چنین پستم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تو آفتاب بلندی و من چنین پستم به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم قدح به دست حریفان باده پیما ده مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم درون کعبه دل در شدم طواف کنان درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی مرا که از همه عالم دل اندرو بستم من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا اگرچه بود گمانم که از بلا رستم نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست اگر به عاشق و دیوانه خوانی ام هستم جلال عضد یزدی